گفتم:
شما می خوای منو با چند تا بچه قد و نیم قد توی این خونه بی در و پیکر بگذاری و بری؟
طبق معمول این طور وقت ها، خندید.
گفت:
خودت رو ناراحت نکن!
بهت قول می دم که حتی یک گربه روی پشت بام این خونه نیاد!
حالا دیوار حیاط خرابه که خراب باشه، این که عیبی نداره!
دلم می خواست گریه کنم!
گفتم:
یعنی همین درسته که من توی این خونه بی در و پیکر باشم، اونم با چند تا بچه کوچیک؟
قیافه اش جدی شد.
توی صداش ولی مهربانی موج می زد!
گفت:
نگاه کن!
من از همون اول بچگی، و از همون اول جوانی که تو روستا بودم، هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم، نه از دیوار کسی بالا رفتم، نه به زن و ناموس کسی نگاه کردم!
الان هم می گم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون، اصلاً کسی طرفت نگاه نمی کنه!
خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده ای توی این خونه مزاحم شما نمی شه!
چون من مزاحم کسی نشدم!
خدا رحمتش کند.
هنوز که هنوز است، اثر آن حرفش توی دل من و بچه ها مانده!
به قول خودش ، هیچ جنبنده ای مزاحم ما نشده است!
شهید عبدالحسین برونسی
خاک های نرم کوشک