.
.
يكى از غلامان امام سجّاد عليه السّلام روايت كرد، روزى آن حضرت به سوى بيابان رفت، من به دنبال او رفتم تا اينكه ديدم آن حضرت پيشانى بر روى يك سنگ سخت نهاد و به سجده رفت، و من در كنار او ايستادم، صداى ناله و گريهاش را مىشنيدم، شمردم هزار بار در سجده اين ذكر را خواند:
لا اله الّا اللَّه حقّا حقّا، لا اله الّا اللَّه تعبّدا و رقّا، لا اله الّا اللَّه
ايمانا و صدقا، حقا و تحقيقا معبودى جز خداى يكتا و بى همتا نيست، آن معبود يكتا و بى همتا را از روى ايمان و صدق عبادت و بندگى مى كنم سپس سر از سجده برداشت، ديدم محاسن و صورتش غرق از آب اشك چشمش بود، عرض كردم:
«اى مولاى من! آيا وقت آن نرسيده كه حزن و اندوه تو به پايان برسد؟ و از گريه ات كاسته شود؟» امام سجّاد عليه السّلام فرموند: «واى بر تو، يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم عليه السّلام يكى از پيامبران و پسر پيامبر بود، دوازده پسر داشت، خداوند يكى از آن پسرانش (يوسف) را از نظر او غايب كرد، از اندوه و غم فراق او، موى سرش سفيد شد، كمرش خم گرديد، و بر اثر گريه بسيار نابينا شد، با اينكه آن پسر در همين دنيا زنده بود، ولى من پيكرهاى پاره پاره پدر و هفده نفر از بستگانم را در قتلگاه افتاده ديدم، بنا بر اين چگونه اندوه من تمام شود و از گريه ام كاسته گردد؟»
غم نامه كربلا / ترجمه اللهوف على قتلى الطفوف، ص:228،228
.
.