.
.
پدر گفت : بگو یک !
و تو تازه زبان باز کرده بودى و پدر ب تو اعداد را مى آموخت.
کودکانـه و شیرین گفتى : یک !
و پدر گفت : بگو دو
نگفتى !
پدر تکرار کرد: بگو دو دخترم
نگفتى !
و در پى سومین بار، چشم هاى معصومت را ب پدر دوختى و گفتى :
بابا! زبانى ک ب یک گشوده شد، چگونه مى تواند با دو دمسازى کند؟!
و حالا بناست تو بمانى و همان یک! همان یکِ جاودانه و ماندگار.
بأیست بر سر حرفت زیـنـب! ک این هنوز اول عـشــــق است . . .
// آفتاب در حجاب، سید مهدی شجاعی //
.
.
عشّاقِ سنگ خوردۀ دیوارِ زیـنـبـیم
پس واجب است غرق تماشایِ ما شدن
وقتی مسیر، جای قدمهای زیـنـب است
میلی نمی کنیم ب جز خاکِ پا شدن
اول طواف، بعد مِنا، پس چ بهتر است
بعد از دمشق راهیِ کرب و بلا شدن
پ.ن:
باید ک ناز داشت، کمی نیز غَمـزه داشت
هر دختـرِ قبیلـه ک لـیـلا نمی شود!
.