جهان و تخم مرغ |
بسم الله الرحمن الرحیم
أصول الكافي / ترجمه مصطفوى ؛ ج1 ؛ ص102
عبد اللَّه ديصانى از هشام پرسيد: تو پروردگارى دارى، گفت: آرى گفت: او قادر است؟ گفت: آرى قادر و هم قاهر است گفت: ميتواند تمام جهان را در تخم مرغى بگنجاند كه نه تخم مرغ بزرگ شود و نه جهان كوچك: هشام گفت: مهلتم بده، ديصانى گفت: يك سال بتو مهلت دادم و بيرون رفت. هشام سوار شد و خدمت امام صادق (ع) رسيد و اجازه خواست و حضرت باو اجازه داد، هشام عرض كرد: يا بن رسول اللَّه عبد اللَّه ديصانى از من سؤالى كرده كه در آن تكيه گاهى جز خدا و شما نباشد. امام فرمود: چه سؤالى كرده:
عرض كرد: چنين و چنان گفت. حضرت فرمود: اى هشام چند حس دارى! گفت: پنج حس. فرمود
أصول الكافي / ترجمه مصطفوى، ج1، ص: 103
كدام يك كوچكتر است! گفت باصره (يعنى چشم). فرمود: اندازه بيننده چه قدر است، گفت:
اندازه يك عدس يا كوچكتر از آن پس فرمود: اى هشام به پيش رو و بالاى سرت بنگر و بمن بگو چه مى بينى، گفت: آسمان و زمين و خانهها و كاخها و بيابانها و كوهها و نهرها مىبينم. امام (ع) فرمود آنكه توانست آنچه را تو مىبينى در يك عدس يا كوچكتر از عدس درآرد مىتواند جهان را در تخم مرغ درآورد بىآنكه جهان كوچك و تخم مرغ بزرگ شود، آنگاه هشام بجانب حضرت خم شد و دست و سر و پايش بوسيد و عرض كرد: مرا بس است اى پسر پيغمبر و بمنزلش بازگشت. ديصانى فردا نزد او آمد و گفت اى هشام من آمدم كه بتو سلام دهم نه آنكه از تو جواب خواهم، هشام گفت اگر براى طلب جواب هم آمده ئى اينست جوابت (جواب حضرت را باو گفت) ديصانى از نزد او خارج شد و در خانه امام صادق (ع) آمد و اجازه خواست، حضرت باو اجازه داد، چون نشست گفت. اى جعفر بن محمد مرا بمعبودم راهنمائى فرما، امام صادق باو فرمود: نامت چيست؟ ديصانى بيرون رفت و اسمش را نگفت رفقايش باو گفتند چرا نامت را بحضرت نگفتى؟ جواب داد: اگر مىگفتم نامم عبد اللَّه (بنده خدا) است مى گفت: آنكه تو بندهاش هستى كيست؟ آنها گفتند باز گرد و بگو ترا بمعبودت دلالت كند و اسمت را نپرسد. او بازگشت و گفت: مرا بمعبودم راهنمائى كن و نامم مپرس حضرت باو فرمود: بنشين، در آنجا يكى از كودكان امام (ع) تخم مرغى در دست داشت و با آن بازى مى كرد: حضرت باو فرمود: اين تخم مرغ را بمن ده
أصول الكافي / ترجمه مصطفوى، ج1، ص: 104
آن را بوى داد امام (ع) فرمود: اى ديصانى اين تخم سنگريست پوشيده كه پوست كلفتى دارد و زير پوست كلفت پوست نازكى است و زير پوست نازك طلائى است روان و نقره ايست آب شده كه نه طلاى روان به نقره آب شده آميزد و نه نقره آب شده با طلاى روان درهم شود و بهمين حال باقى است، نه مصلحى از آن خارج شده تا بگويد من آن را اصلاح كردم و نه مفسدى درونش رفته تا بگويد من آن را فاسد كردم و معلوم نيست براى توليد نر آفريده شده يا ماده، ناگاه مي شكافد و مانند طاوس رنگارنگ بيرون مي دهد آيا تو براى اين مدبرى در مي يابى، ديصانى مدتى سر بزير افكند و سپس گفت: گواهى دهم كه معبودى جز خداى يگانه بى شريك نيست و اينكه محمد بنده و فرستاده اوست و تو امام و حجت خدائى بر مردم و من از حالت پيشين توبه گزارم.
________________________________________
كلينى، محمد بن يعقوب - مصطفوى، سيد جواد، أصول الكافي / ترجمه مصطفوى، 4جلد، كتاب فروشى علميه اسلاميه - تهران، چاپ: اول، 1369 ش.
فرم در حال بارگذاری ...