به احترام پدرم |
خاطرات جبهه
نزدیك عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود باید كوتاهش میكردم مانده بودم معطل توی آن برهوت كه سلمانی از كجا پیدا كنم. تا اینكه خبردار شدم كه یكی از پیرمردهای گردان یك ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح میكند.
رفتم سراغش دیدم كسی زیر دستش نیست طمع كردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما كاش نمینشستم. چشم تان روز بد نبیند با هر حركت ماشین بی اختیار از زور درد از جا میپریدم.
ماشین نگو تراكتور بگو. به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز میكندشان! از بار چهارم هر بار كه از جا میپریدم با چشمان پر از اشك سلام میكردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر كفری شد و گفت: «تو چت شده سلام میكنی؟ یكبار سلام میكنند.»
گفتم: «راستش به پدرم سلام میكنم.»
پیرمرد دست از كار كشید و با حیرت گفت: «چی؟ به پدرت سلام میكنی؟ كو پدرت؟»
اشك چشمانم را گرفت و گفتم: «هر بار كه شما با ماشین تان موهایم را میكنید، پدرم جلوی چشمم میآید و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام میكنم!»
پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانهای خرجم كرد و گفت: «بشكنه این دست كه نمك نداره…»
مجبوری نشستم وسیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام كردم تا كارم تمام شد.
فرم در حال بارگذاری ...