وَ لَاتَمْشِ فىِ الْأَرْضِ مَرَحًا اسراء/37
و روى زمين، با تكبر راه مرو!
حکایت؛ حضرت آخوند ملا ابراهیم نجمآبادی از نجمآباد بهطور ناشناس به تهران آمده و به یکی از مدارس رفت و از طلبهای ساکن در یکی از حجرات، پرسید: هم حجرهای میخواهی؟
آن طلبه که مرحوم نجمآبادی را ظاهری بی پیرایه و افتاده حال میدید، گمان نمیبرد از بزرگان علما باشد، گفت: اگر کسی باشد که به خدمت حجره مدد نموده و سبب آسودگی و فراغت من گردد، با او خواهم ساخت.
آخوند به فروتنی و خاموشی مثل یک نفر خادم به کار حجره پرداخت و این دو هم حجره، شب و روز با یکدیگر زندگی میکردند، تا آنکه شبی صاحب حجره در مطالعه کتابی که میخواند، گیرکرده بود و مطلب را درک نمیکرد و روشنی چراغ هم مانع خواب حضرت آخوند شده بود، پس بلند شد و فرمود: شما را چیست که امشب مطالعه را تمام نمیکنید و نمیخوابید؟
گفت: ترا چه کار به این کارها، پس از چند کلمه گفتگو آخوند فرمود: ظاهراً فلان کتاب را در پیش داری و در فهم عبارت درماندهای، چون آن را غلط میخوانی، آن وقت برخاست محل اشکال را صحیح خواند و مطلب را به بیانی روشن تقریر فرموده و گفت: حال مشکل حل شد، برخیز و آسوده بخواب، اما با این شرط و عهد که آنچه امشب گذشت، نادیده بگیری و به زبان نیاوری و من همان خادم باشم و تو همان مخدوم که بودی.
بیچاره صاحب حجره در گرداب حیرت فرو رفت و تا صبح در این خیال که این چه حکایتی بود، نخوابید، فردا که از درس برگشت کتاب را نزد آخوند گذاشت تا درس را با بیانی کافی برایش تقریر کند، بالاخره آن عهد را شکست و همدرسان خبردار شدند، کار به جایی کشید، حضرت آخوند مجبور به تدریس شد و مشهور گردید و از سایر مدرسین سرآمد شد.1
در بلندی با فرودستان تواضع پیشه کن
تا چو ماه نو تو را گردون کند از زر رکاب2
1. با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در میدان عمل
2. صائب تبریزی