انار!
روزى حضرت امير (علیه السلام ) به خانه آمد و ديد زهرا (سلام الله علیها ) بيمار شده است.
چون شدت بيمارى و تب آن بانو را ديد، سرش را به دامن گرفت و بر رخسارش نظر كرد و گريست و فرمود: يا فاطمه! چه ميل دارى؟ از من بخواه. آن معدن حيا و عفت عرض كرد: پسر عمو! چيزى از شما نمى خواهم.
على (ع) دوباره اصرار نمود. آن بانوى معظمه قبول نكرد، به سبب آنكه رسول خدا (ص) به وی فرموده بود: از شوهرت على هرگز خواهش مكن، مبادا خجالت بكشد. حضرت فرمود: اى فاطمه! به جان من، آنچه ميل دارى بگو. عرض كرد: حال كه قسم دادى، چنانچه در اين حالت انارى باشد، خوب است.
على (ع) بيرون رفت و از اصحاب جوياى انار شد. عرض كردند: فصل آن گذشته، مگر آن كه چند دانه انار نزد شمعون باشد. حضرت خود را به در خانه شمعون رسانيد و دق الباب نمود. شمعون بيرون آمد، ديد اسدالله الغالب بر در است. عرض كرد: چه باعث شد كه خانه مرا روشن نمودى؟
حضرت فرمود: شنيده ام كه از طايف براى تو انارى آورده اند. اگر چيزى از آن باقى مانده، يك دانه به من بفروش كه مى خواهم براى بيمار عزيزى ببرم. عرض كرد: فداى تو شوم، آن چه بود مدتى است فروخته ام. آن حضرت به فراست علم امامت دانست كه يكى باقى مانده، فرمود: جويا شو، شايد دانه اى باقى مانده و تو بى خبر باشى. عرض كرد: از خانه خود باخبرم.
همسرش پشت در ايستاده بود و گفتگو را مى شنيد. گفت: شمعون! يك انار در زير برگ ها ذخيره و پنهان كرده ام. و انار را خدمت حضرت آورد. حضرت چهار درهم داد. شمعون گفت: يا على! قيمت اين انار نيم درهم است. حضرت فرمود: همسرت آن را براى خود ذخيره كرده بود. اضافه پول براى او باشد.
آن را گرفت و به شتاب روانه خانه شد، اما در راه صداى ضعيف و ناله غريبى شنيد. از پى آن رفت تا داخل خرابه شد، ديد شخصى بيمار و غريب و تنها به خاك افتاده و از شدت ضعف و مرض مى نالد. امام بر بالين او نشست و سر او را در كنار گرفت و پرسيد: اى مرد! چند روز است بيمار شده اى؟
عرض كرد: اى جوان صالح! من از اهل مداين هستم. قرض زيادى داشتم. مدتى است به كشتى سوار و به اين ديار آمده ام كه شايد خدمت امیرالمومنین برسم تا علاجى در قرض من نمايد. در اين حال مريض شدم و ناچار گرديدم.
آن جناب فرمود: يك انار در اين شهر بود كه براى بيمار عزيزى آن را به دست آوردم، اما نمى توانم تو را محروم كنم. نصف آن را به تو مى دهم و نصف ديگر آن را براى او نگه مى دارم. آن گاه انار را دو قسمت كرد و به دهان آن مريض گذاشت تا نصف تمام شد، آن گاه فرمود: هنوز ميل دارى؟ عرض كرد: بسيار دلم بى قرار است، اگر نصف ديگر را احسان نمايى، كمال امتنان است.
آن جناب سر خود را به زير افكند و به نفس خود خطاب نمود: يا على! اين مريض در اين خرابه غريب افتاده، از اين جهت به رعايت سزاوار است. شايد براى فاطمه وسيله ديگر فراهم شود. پس نيم ديگر انار را نيز به او دادند. چون تمام شد، آن بيمار دعا كرد.
حضرت با دست تهى، متفكر و متحير از اینکه چه جوابى به زهرا (س) بگويد از خرابه بيرون آمد. آهسته آهسته آمد تا به در خانه رسيد. در حالیکه از داخل شدن خانه شرم داشت سر مبارك را از در خانه پيش برد تا بنگرد آن مخدره در خواب است يا بيدار. ديد آن بانوى معظمه نشسته و طبقى از انار نزد آن بانو است كه از جنس انار دنيا نيست و تناول مى فرمايد. خوشحال شده و داخل خانه شد و از واقعه جويا شد.
فاطمه (سلام الله علیها ) عرض كرد: پسر عمو! زمانى كه رفتيد، چيزى نگذشت كه بهبودى در من پيدا شد و ناگاه دق الباب شد. فضه رفت و ديد شخصى طبقى انار آورده كه آن را جناب امیرالمومنین داده كه براى سيده زنان، فاطمه بياورم.
360 داستان فضايل و كمالات فاطمه زهرا (س)، ص 148 - 146.